ANITA
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی....

بزرگى با شاگردش از باغى ميگذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين...مقدارى پول درون ان قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و به در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همين طور اشک ميريخت..استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستاني

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

راستی رفیق عاشقانه هایم را خوانده ای؟؟؟؟دلت را گرم میکند؟؟؟؟خاستم بگویم من سالهاست دل ازعشقهای زمینی کنده ام .....چشمم به آسمانش است عشق بازی میکنم .....ناز میکنم......باورت میشود باآن عظمتش نازم رامیخرد.....نیازم رانجوامیکنم درسجده ام....عجیب است درگوش زمین نجوامیکنم درآسمانش میشنود.....آنقدر دلم را گرم کرده که دلگیری نمیکنم از ناملایمات زندگی ام.. ..نمیگویم غم نیست...هست....ولی صبر هم هست ....آرامش بزرگترین هدیه بود.
خدایا ...........عاشقتم.....

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با 50 دلار. در صورت عدم موفقیت 100 دلار پرداخت می شود."
یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است!
مهندس می گوید شما درمان شدید! و 50 دلار می گیرد.
چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد.
به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است.
مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک۵۰دلاری است. مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد.

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

خدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچ گاه بسته نمیشود

تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد

تنها کسی است که با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت

تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد

تنها کسی است که محرمت میشودوقتی همه تنهایت گذاشتند

تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

چقدر توی دنیای مجازی همدیگرو دلداری دادیم

چقدر +18سرکاری خوندیم، چقد تسبیح گم شد!

چقدر پسرا ساپورتو کیلیپس دخترارو مسخره کردن
چقدر دخترا ابرو ها و مارک شرت پسرارو مسخره کردن

چقدر پست های همو بدون اجازه کپی کردیم

چقدر بهمون گفتن عقده ای

چقدر لای جمیعت تنها بودیم

چقدر تو مهمونی پستای بچه هارو لایک کردیم

و چقدر از این چقدر ها داشتیم!

راستی میدونید "چقدر" دوستتون دارم خانواده ی مجازی؟!...

مخصوصا تویی که الان لبخند رو لبته

من و تو دوستیم

تا همیشه...

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

دیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد
گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید




سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند
نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم
ادیسون ساعتها گریست


ودر خاطراتش نوشت :
توماس آلوا ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

دلم برای کودکیم تنگ شده
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه ی آدم ها را دوست داشتم
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم
و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت
به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود
از نجاری ها که می گذشتم
گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
خیلی زیاد!!!!!!!!!!!!!!!

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد

و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد،

روی تخته سیاه قیامت اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح

آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

0