ادامه مطلب...
خوبم ...!!!
باور کنید!!!!..
اشکها را ریخته ام!!!..
غصه هارو خورده ام!!!..
نبودن هارا شمرده ام.......
این روزها که میگذرد..خالی ام..
خالی از خشم ,دلتنگی ,نفرت ,...
و حتی از عشق خالی ام از احساس
به سلامتی عشق که تلخیش شیرین بود و شیرینیش تلخ.
به سلامتی خانواده که داشتنش یه بدبختیه و نداشتنش یکی دیگه.
به سلامتی پوتین که عزت رو به کشورش برگردوند.
به سلامتی انقلاب که تهش به میدون آزادی میرسه.
به سلامتی دین که داشتنش از نداشتنش بهتره.
به سلامتی دوست که دوسش دارم.
به سلامتی خدا که این همه آدم داد زدن و صداش در نیومد.
آهای اونایی که یکی دوستون داره : به جهنم !
ما رو همه دوس دارن...........
سخت است درک کردن
دخــــ ـــــتری که غــ ـــم هایـــــ ـش را
خودش میـــ ــداند و دلش ...
که همه تنـــ ـــــ ـــــها لبــــخـــندهایش را میبینند ؛
که حســــ ــــــ ـــــرت میـــــخورند
بـــخاطر شاد بودنــــ ــــ ـــش ...
بخاطر خنده هایـــــــ ــــــــ ــــش ...
... و هیــــــ ـــــــــ ــــــچکس
جز خودش نمیــ ـــداند چقدر تنهاســ ـــــت ...
که چقدر میـــــــــ ـــــــ ـــــترسد ...
از باخـــــــــ ــــــــتن ...
از یــــــ ـــــــــ ــــــخ زدن احساس و قلبــــــ ـــــــ ــــش ...
از زندگــــــ ـــــــــــ ــــــی ...
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻏﻬﺎﺕ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﺍﺩﯼ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﮕﯽ
ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻮﺩ
ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮ
ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻦ ﺁﺷﻐﺎﻟﻢ!!!
هنوز هستند پسرانی که بوی مردانگی می دهند
در دستانشان عزت یک مرد ، یک مرد واقعی لمس می شود.
می شود به آنها تکیه کرد.
اهل ناموس بازی نیستند!
می شود روی حرف و قول هایشان حساب کرد ...
هنوز هم هستند دخترانی كه تنشان بوی محبت خالص می دهد
... ... بكرند
نابند
لمس نشده اند
هنوز هم هستند ! نادرند ! كمیاب اند ! پاك اند !
هنوز آدم هایی از جنس فرشته پیدا می شود... هستند !
نادرند ! كمیاب اند !
اما هستند !..
داستان رویدادی که در سال 1892در دانشگاه استنفورد اتّفاق افتاد:
یتیم بود و نمی دانست به کجا روی آورد و نزد چه کسی دست دراز کند.
ناگهان اندیشه ای به ذهنش خطور کرد.
او و دوستش تصمیم گرفتند کنسرت موسیقی در محوّطۀ دانشگاه ترتیب دهند تا پول تحصیلات خود را فراهم آورند.
مدیر برنامه اش مبلغ دو هزار دلار برای تضمین اجرای برنامه مطالبه کرد.
معامله صورت گرفت و دو پسر مزبور شروع به فعالیت کردند تا کنسرت را به موفّقیت نزدیک نمایند.
روز بزرگ فرا رسید، امّا متأسّفانه آنها نتوانسته بودند به اندازۀ کافی بلیط بفروشند.
کلّ مبلغی که توانستند جمع آوری نمایند 1600 دلار بود.
آنها نومید نزد پادرفسکی رفتند و تنگنای خود را با او در میان گذاشتند.
کلّ 1600 دلار جمع آوری شده را با چکی به مبلغ 400 دلار به او دادند
با این وعده که در موعد مقرّر مبلغ مزبور را تأمین کنند.
"خیر؛ این قابل قبول نیست."
ادامه مطلب...