ANITA
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی....

                                                                                 داستان رویدادی که در سال 1892در دانشگاه استنفورد اتّفاق افتاد:

دانشجویی 18 ساله در تلاش بود تا شهریه اش را تأمین کند.  
یتیم بود و نمی دانست به کجا روی آورد و نزد چه کسی دست دراز کند. 
ناگهان اندیشه ای به ذهنش خطور کرد.  
او و دوستش تصمیم گرفتند کنسرت موسیقی در محوّطۀ دانشگاه ترتیب دهند تا پول تحصیلات خود را فراهم آورند.
آنها نزد پیانیست بزرگ، ایگناسی پادرفسکی رفتند.  
مدیر برنامه اش مبلغ دو هزار دلار برای تضمین اجرای برنامه مطالبه کرد. 
معامله صورت گرفت و دو پسر مزبور شروع به فعالیت کردند تا کنسرت را به موفّقیت نزدیک نمایند.  
روز بزرگ فرا رسید، امّا متأسّفانه آنها نتوانسته بودند به اندازۀ کافی بلیط بفروشند. 
کلّ مبلغی که توانستند جمع آوری نمایند 1600 دلار بود. 
آنها نومید نزد پادرفسکی رفتند و تنگنای خود را با او در میان گذاشتند.  
کلّ 1600 دلار جمع آوری شده را با چکی به مبلغ 400 دلار به او دادند 
با این وعده که در موعد مقرّر مبلغ مزبور را تأمین کنند.
پادرفسکی گفت: 
"خیر؛ این قابل قبول نیست." 
                                                                                                                     ادامه مطلب را بخوانید


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ،
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ،
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ . ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ. 
ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ .
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ .
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ .
ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﯾﺎ ﺑﭙﺰﯾﺪ . ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ . ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ .
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ.
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ .
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ .
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ . ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ. ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ....
این بزرگترین کمکه...
ارسال در تاريخ دو شنبه 13 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﻞ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﻪﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﺩ ﺷﻮﻳﻢ.ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺳﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍﺑﮕﻴﺮ.ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ؟ ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ
ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ.
 ﺩﺧﺘﺮﻙ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻗﺶ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻣﻤﻜﻦﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ
ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻫﺮﮔﺰ ﺁﻥ ﺭﺍﺭﻫﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﻛﺮﺩ !!
 ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ؛
 ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯾﻢ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﻲ
 ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﯿﻢ،
 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﺩ، ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ
 ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ !!!
 ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﯽ ﻋﺸﻖ ...
 " ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻤﻮﻧﻮ ﺑﮕﯿﺮﻩ "
ارسال در تاريخ یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

مال کسي باش که

حتي اگر ساده ترين لباس تنت باشد !

تو را به همه دنيا نشان دهد و بگويد

اين همه دنيــاي من است!!!

 

ارسال در تاريخ شنبه 11 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

براي تو مي نويسم...
براي تويي كه تنهايي هايم پر از ياد توست
براي تويي كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست
براي تويي كه احساسم از آن وجود توست
برای تو که میدانی زیبا ترین هدیه تولدم هستی
براي تويي كه تمام هستي ام در عشق تو غرق شد
براي تويي كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است
براي تويي كه مرا مجذوب قلب و احساس پاك خود كردي
براي تويي كه وجودم را محو وجود خود كردي
براي تويي كه هر لحظه دوري ات برايم مثل يک قرن است
براي تويي كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است..

ارسال در تاريخ شنبه 11 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر
ﺟﻤﻼﺕ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ ﺣﻴﻔﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﻔﺮﺳﺘﻢ :
 1..ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﮔﺮﮒ ﻣﯿﺮﻭﯼ ﺳﮕﺖ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻫﺖ ﺑﺒﺮ ..
 2..ﻗﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻓﺘﺢ ﺷﻮﺩ؛ ﺑﯽ ﺷﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻔﺮﯾﺤﮕﺎﻩ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﯿﺸﻮﺩ !
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺩﻟﺖ ﺑﺎﺵ..
 3..ﮔﺎﻫﯽ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ 
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﺎﻥ”ﺩﺭﺩ”ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ .. 
 4..“ﭘﺎﯼِ “ﻣﻌﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺳﻂ 
“ﺩﺳﺖِ “ﺧﯿﻠﯿﺎ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯿﺸﻪ. .
 5..ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ 
ﻓﻘﻂ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺘﺎﻥ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ..
 6..ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺗﺎ ﺑﮕﯿﺮﻧﺖ.. 
ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺖ !
 7..ﻣﺮﺩ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ 
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ..
 8..ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩ،
ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ 
 9..ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﻘﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭ
ﻧﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ..
 10.“ﺯﻣﺎﻥ” ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﺁﺩﻣﺎ ﺭﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻪ “ﺯﺑﺎﻥ” ..

 

ارسال در تاريخ شنبه 11 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.
یک روز بیماری به مطب این دکتر آمد که از نظر روحی به شدت افسرده و دچار مشکل بود. دکتر بعد از کمی صحبت به ایشان گفت در همین خیابانی که مطب من هست، تئاتری موجود هست که یک دلقک برنامه های شاد و خیلی جالبی اجرا می کند. معمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند و مشکل روحی شدیدی دارند را به آنجا ارجاع می دهم و توصیه می کنم به دیدن برنامه های آن دلقک بروند و همیشه هم این توصیه کارگشا بوده و تاثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد. شما هم لطف کنید به دیدن تئاتر مذکور رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده کرده تا مشکلات روحی تان حل شود.
بیمار در جواب گفت: آقای دکتر من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم...!

 همیشه هستند آدم هایی که در ظاهر شاد و خوشحال به نظر می رسند و گویا هیچ مشکلی در زندگی ندارند، غافل از اینکه دارای مشکلات فراوانی هستند اما نه تنها اجازه نمی دهند دیگران به آن مشکلات واقف شوند، بلکه با رفتارشان باعث از بین رفتن ناراحتی و مشکلات دیگران نیز می شوند.

کاش مرهمی باشیم حتی هنگامیکه خود زخمی هستیم ...

ارسال در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

مرد در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ۵ ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.
مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود
در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتی کودک  پدرخود را دید، با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان  من کی دوباره رشد می کنند؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.
و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود :
 دوستت دارم پدر !

عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند.
یادمان باشد چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن

 و مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند  درحالی که چیزها دوست داشته می شوند.

 

ارسال در تاريخ پنج شنبه 2 بهمن 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ می‌کنم آﻧﺠﻠﯿﻨﺎ ﺟﻮﻟﯽ ﻭ ﺑﺮﺩ ﭘﯿﺖ

ﮐﻪ ﺷﺶ تا ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﻠﯿﺘﻬﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ

ﻭ ﺑﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ می‌کنن،

ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﺎﺯﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﻮﻧﺰﺩﻩ ﺩﻓﻌﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﮑﻪ

ﺍﻣﺎ “ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﻫﻢ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ” پ

یش ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎهی ﺩﺍﺭﻧﺪ، “ﻧﻪ ﻧﺰﺩ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ” !!!

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻴﺎﺩ

ارسال در تاريخ دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻧﺪ،

ﮔﻬﯽ ﭘﯿﭻ ﻭﻣﻬﺮﻩ ﮔﻬﯽ ﻭﺍﺷﺮﻧﺪ

. ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺶ ﻣﺎﺭ،

ﯾﮑﯽ ﻗﻔﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ،ﯾﮑﯽ ﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭ .

ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺪ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ،

ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﺑﺎﺭ ﻧﺎﻣﺮﺩﻣﺎﻥ

ﯾﮑﯽ ﺍﺭﻩ ﺷﺪ،ﻧﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺩ،

ﯾﮑﯽ ﺗﯿﻎ ﺷﺪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ

ﯾﮑﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻫﻤﭽﻮ ﺑﯿﻞ ،

ﯾﮑﯽ ﺭﯾﺶ ﻭ ﭘﺸﻢ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﯽ ﺳﺒﯿﻞ .

ﯾﮑﯽ ﭼﻮﻥ ﻗﻠﻢ ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ،

ﯾﮑﯽ ﺧﻨﺠﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﮑﻢ ﻣﯽ ﺩﺭﺩ .

ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺮﺍﺯﻧﻔﺮﺕ ﻭﮐﯿﻦ ﻭﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﺯ،

ﯾﮑﯽ ﻫﻤﭽﻮ ﮐﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﮐﺮﮐﺲ ﯾﮑﯽ ﭼﻮﻥ ﮔﺮﺍﺯ .

ﻧﻪ ﺭﺣﻢ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺎﺯ،

ﻫﻤﻪ ﭘﺮ ﮐﻠﮏ ﭘﺮ ﺭﯾﺎ ﺣﻘﻪ ﺑﺎ

ارسال در تاريخ دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

0