مرد جواني نزد پدر خود رفت و به او گفت : مي خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسيد : نام دختر چيست ؟
مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگي مي کند.
پدر ناراحت شد. صورت در هم کشيد و گفت: من متاسفم ! اما تو نمي تواني با اين دختر ازدواج کني چون او خواهر توست... خواهش مي کنم از اين موضوع چيزي به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر ديگر را آورد ولي جواب پدر براي هر کدام از آنها همين بود.
با ناراحتي نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من مي خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختري را مي آورم پدر مي گويد که او خواهر توست و نبايد به تو بگویم...
مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم. تو با هريک از اين دخترها که خواستي مي تواني ازدواج کني
چون تو پسر او نيستي . . . ! ! !